به نام خدا
رسیدم؛ دری بزرگ، دیوارهایی تزیین شده به جملاتی زیبا و چند درخت مقابلهشان. دقیقا مثل همان عکسی که در اینترنت از دبیرستان دوره اول ناصر مشهد دیدهبودم. باید اواخر زنگ اول میبود اما درِ مدرسه بستهبود. کمی هول شدم که حالا چگونه بروم داخل؛ به هرحال اولین روزی در عمرم بود که میخواستم به عنوان دانشجومعلم برای گذراندن کارورزی به مدرسهای بروم و اندکی استرس طبیعی بود. آیفونی تصویری با دو دکمه را کنار در دیدم؛ شانسی دکمه اول را زدم و چندثانیه بعد در باز شد.
وارد مدرسه شدم؛ حیاطی بزرگ را عرضی گذراندم و وارد ساختمان مدرسه شدم. ساختمانی بزرگ و مجهز. اولین جایی که شبیه دفتر دیدم وارد شدم؛ سلام کردم و جوانی خوشرو با احترام پاسخ داد و مرا به دفتر مدیریت راهنمایی کرد. وارد دفتر مدیریت شدم و نامه معرفی را دادم. همزمان زنگ تفریح هم به صدا درآمد. صحبتهای لازم را با مدیریت دبیرستان انجام دادم و مدیر گفت باید صبر کنم معلمها از سرکلاسها بیایند و من را معرفی کند به معلم ریاضی مربوطه.
معلمها یکی یکی میآمدند؛ بعضی خندهرو و بعضی جدی. یکی از معلمین به محضی وارد شد ترسیدم. چهرهای جدی و قدی بلند. حدس زدم معلم زیست یا ادبیات باشد. مدیر مدرسه نام یکی از معلمین را آورد و گفت این دانشجومعلم خدمت شما میرسند برای کارورزی روی برگرداندم ببینم کدام معلم است که متوجه شدم همان جدیترین معلمی که دیدهبودم و ترسیدهبودم معلم کارورزی من است! اولین جمله را که گفت از صدای بمشان بیشتر ترسیدم برای همین تا آشنایی اولیه صورت گرفت به بهانه پیدا کردن کلاس ۹۰۱ که باید زنگ بعدی در آن میبودم از دفتر فرار کردم. آمدم بیرون و یکی از همکلاسیهای دانشگاهم را دیدم و به گفتوگو با او پرداختم تا زنگ کلاس بخورد و با معلم کارورزیام بروم سر کلاس.
زنگ خورد و دانشآموزان وارد کلاس شدند و من سرک میکشیدم ببینم کدام نیمکت برای نشستنم خالی است و اگر نیمکتی خالی نیست در کدام نیمکت و کنار کدام دانشآموزان بنشینم بهتر است؛ اندکی بعد معلم هم از دفتر خارج شد و به سمت کلاس آمد. پشت سر ایشان وارد کلاس شدم و ابتدای کلاس ایستادم تا معلم اجازه نشستن بدهد. معلم وسایلش را روی میز گذاشت و با لبخندی که تمام تصورات قبلیم را نسبت به خودش بهم ریخت به سمت در کلاس و من آمد به من گفت خودتان را معرفی کنید و در را بست. من هم با صدایی که از زیر ماسک هم در بیاید گفتم:« نخعی هستم. دانشجو معلم و برای کارورزی آمدهام. ان شاء الله قرار است معلم بشوم!» معلم باز هم با لبخند گفت اگر صحبت دیگری هم هست در خدمتیم و من تشکر کردم و اجازه گرفتم برای نشستن. نیمکت ردیف دوم ستون سمت راست نیمکتهای کلاس نزدیک در کلاس کاملا خالی بود و همانجا نشستم.
کلاسی تمیز و زیبا و البته با امکانات لازم چیزی بود که به چشم من آمد. تخته وایتبرد کشویی که پشت آن مانیتور حدود ۳۰ اینچ لمسی وجود داشت. دانشآموزی که مسئول امورات فناوری کلاس بود تخته وایتبرد را برای استفاده به سمت راست کشید و کتاب ریاضی را هم در سیستم باز کرد و آنجایی که درس بود را آورد. تمرین صفحه ۱۰ ریاضی نهم. برعکس من که از معلم ترسیدهبودم دانشآموزان کمی راحتتر بودند و همهمهای در کلاس برپا بود.
معلم با همان صدای بم گونهاش گفت:« اسم هرکس را خواندم بیاید برگهاش را بگیرد. نمرهاش را نمیخوانم. نمرهها از هفت نمره است و بارم نمرههای سوالات به این شکل است.» بارمها را گفتند و دانش آموزی که در حال آماده کردن تخته و سیستم بود آنها را روی تخت وایتبرد نوشت. همهمه کلاس تبدیل به سکوت شد. چشمها در انتظار رسیدن نوبت برگههای بعدی بود و گوشها تیز تا اگر اسمشان خواندهشد سریع پیش میز معلم حاضر شوند.
برگهها دادهشد و حالا نوبت به بررسی دفترها و تمرینهای درونش بود. معلم تصمیم گرفت اسمها را بدون ترتیب بخواند و در این بین نفر اول همان دانشآموزی شد که تمرینهایش را ننوشتهبود. او را زیر چشمی میپاییدم؛ در تمام زمان دادن برگهها داشت در دفترش چیزی مینوشت که حالا فهمیدم تمرینهایش بود. شاید معلم هم این را میدانست شاید هم نه!
صحبتهای معلم با دانشآموزانی که تمرینهایشان را ننوشتهبودند مهر تاییدی بود بر تصور اولیهام که معلم جدی است! اولین نفری که تمرینش را نوشتهبود مسئول حل اولین تمرین هم شد و بالاترین نمره کلاس مسئول بررسی حل درست تمرینهای پای تخته. بالاترین نمره کلاس به توصیه معلم کنار تخته ایستاد تا تمرینها را بهتر بتواند بررسی کند و در صورت نیاز به دانشآموز پای تخته توضیح بدهد. معلم هم همزمان تمرینهای دانشآموزان و فعالیتهایی که پای تخته انجام میگرفت را بررسی میکرد.
در این بین من کلاس را میپاییدم و در دفترچه اتفاقات را یادداشت میکردم. دانشآموزان یا مشغول گفتوگو بودند یا در حال اصلاح تمرینهایشان از پای تخته. چند نفری که ردیف وسط نشسته بودند هم من را میپاییدند. اندکی بعد متوجه شدم دارند درباره من صحبت میکنند و میخندند. من هم از خنده آنها خندهام گرفت و با نگاهی به آنها فهماندم که متوجه خندیدنشان به خودم شدهام و مشکلی ندارم و نیازی نیست تا رو برمیگردانم جلوی خندهشان را بگیرند. اما برایم سوال بود به چه میخندند. آینه کوچک جیبم را در آوردم و خودم را ورانداز کردم. مشکلی نبود پس چه میخندیدند؟
دوست داشتم کنارشان بنشینم و باهم رفیق شویم اما از اول کلاس به خودم اجازه پرت کردن حواس دانشآموزان را از اموراتی که به آن مشغول بودند ندادم پس اینجا هم کوچکترین ارتباطی با آنها نگرفتم. در همین امورات بودم که ناگهان دیدم یکی از آنها تسبیج سفیدرنگ بزرگی را درآورد و شروع کرد به ادای ذکر گفتن درآوردن. تا دید نگاهش کردم خندید و من هم خندیدم البته نمیدانم چقدر خندهام از زیر ماسک معلوم میشد. تازه فهمیدم برای آنها ظاهر من جالب بوده؛ پیراهنی یقه دیپلمات یا به قول عزیزی یقه شیخی :) انگشتر شرفالشمس بزرگی در دست، تهریش و موهای ساده کوتاه شده من را بیشتر از اینکه شبیه معلم ریاضی کند شبیه معلم دینی یا طلبه علوم دینی کردهبود و این برای این عزیزان جالب بود.
تمرینها که تمام شد معلم با صدای بم و سری پایین در حال بررسی دفترها گفت:« میخواهید شما آماده بشوید و احتمال را درس بدهید.» کلاس ناگهان ساکت شد. من سرم پایین بود و داشتم با گوشی پی دی اف کتاب ریاضی نهم را بررسی میکردم. از سکوت متوجه شدم مخاطب معلم کسی غیر از دانشآموزان است سرم را بالا آوردم و گفتم:« جان؟» از پاسخ خودم هول کردم. اینجا که سرخس نیست و معلم هم که رفیق نوجوانم نیست که اینطور خطابش کردم. معلم درخواستش را تکرار کرد. من توضیح دادم در کارورزی یک که من هستم نباید درس بدهم و فقط باید کلاس را پایش کنم.
اواخر زنگ بود که معلم تصمیم گرفت درس بدهد. دانشآموزی گفت:« استاد ۵ دقیقه ماندهاست.» معلم رو برگرداند و گفت:« کی بود؟» دانشآموز ابتدا با ترس ولی بعد محکمتر خودش را نشان داد. معلم خواست او را بیرون بیاندازد که با عذرخواهی دانشآموز قائله ختم به خیر شد :)
معلم درس دادن را شروع کرد و اندکی بعد زنگ خورد. معلم گفت بنشینید تا این بحث تمام شود! بیتعارف از این جدیتهایشان اصلا خوشم نیامد. در بین درس دادنها هم دانشآموزی به دلیل اینکه زیاد حرف میزد بعد از گرفتن اخطار تنبیه شد و بین بیرون رفتن و روی زمین نشستن، روی زمین نشستن را انتخاب کرد. معلم ۳ دقیقه بعد از زنگ خوردن هم درس دادند و بعد کلاس را تمام کردند.
بعد از خروج اندک اندک دانشآموزان نزدیک میز معلم ایستادم تا بعد از تمام شدن صحبت دانشآموزان با معلمشان به ایشان خستهنباشید بگویم و تشکر کنم. معلم که بلند شد برود همین کار را کردم و ایشان هم بابت رفتارهایشان نسبت به دانشآموزان عذرخواهی کردند و گفتند که گاهی نیاز است. من مجددا تشکر کردم و گفتم:« خواهش میکنم! از خدمتتان یاد میگیریم.» و درون دلم گفتم:« یاد میگیرم که اینطور رفتار نکنیم. مثل شما جدی باشیم اما تلخ رفتار نکنیم.»
چندقدمی همراه معلم رفتم اما در کلاس ماندم. سوالاتی از دانشآموزان داشتم. یکی از دانشآموزان هدفم در کلاس ماندهبود. سمتش رفتم. برایم بلند شد و از او اولین سوالم را پرسیدم. «دوست داری معلم ریاضیت چطور باشد از لحاظ اخلاقی؟» او گفت دوست دارد مثل همین معلمشان جدی باشد و مثل معلم پارسالشان نباشد که جدی نبود و میگفت اینطور بهتر است. احساس کردم من را کسی از سمت مدرسه یا معلم دیده و اگر نارضایتی نشان بدهد گزارشش را میدهم :) برای همین به او گفتم :« حتی مثل امروز اگر خودت تمرین ننوشتهباشی بازهم دوستداری اینطور جدی برخورد شود؟» و او بازهم رضایت نشان داد. کمی تعجب کردم چون لحن و رفتارش و با کلماتش همخوانی نداشت اما پذیرفتم و احساسم را کنار گذاشتم.
جلوی در کلاس به انتظار دانشآموز هدف بعدیم ایستادم. دانشآموزی که با روی زمین نشستن تنبیه شد. زنگ خورد و از بین دانشآموزان پیدایش کردم. سوالاتم را صمیمانه از او پرسیدم و اینبار هم او این جدیت را تایید کرد. به او گفتم خودت را مقصر میدانی یا نه؟ جوابش منفی بود و خودش را مقصر نمیدانست. اما رفتار معلم را هم درست میدانست. گفتوگویمان را کوتاه تمام کردم. این دو دانشآموز با من احساس راحتی نمیکردند و احساس میکردم میترسیدند چیزی بگویند. این را جوابهای کوتاه و سکوتها و تحیرهای زیادشان نشان میداد.
بازهم جلوی در کلاس ماندم تا اگر توانستم با نوجوان عزیز بعدی ارتباط بگیرم. قسمتم شد و دانشآموز دیگری وارد گفتوگو با من شد. از خودم پرسید و بهش توضیح دادم دانشگاه و فعالیت امروزم را. وقت را غنمیت دانستم و سؤالهایم را از او پرسیدم. او برعکس دو دانشآموز قبلی کاملا مخالف با این جدیت بود. راحتی و لبخندش و لحن صمیمانهاش حرفش را باورپذیرتر کرد برایم. از او پرسیدم قبلا هم در این مدرسه بودی؟ پاسخ مثبتش را که گرفتم گفتم معلم پارسالتان که جدی نبود خوب بود؟ بازهم پاسخش مثبت بود. خواستم کمی بیشتر درگیرش کنم برای همین پرسیدم:« خب تو که میگی معلم جدی خوب نیست اگر کسی تمرین ننوشت به نظرت باید چکار کرد؟ خودت تمرین ننوشتی دوست داری چطور رفتار کنند؟» توقع داشتم بگوید هیچکار! تا این خروجی را بگیرم که دانشآموز تنبلی است و دنبال درس نیست. اما او معتقد بود باید در دفتر منفی برایش ثبت بشود و نیازی به جدیت همراه با خشونت لفظی نیست. با این حرفهایش احساس کردم باید نوجوان عاقلی باشد پس بحث را عوض کردم و از آیندهاش پرسیدم. او میخواست به حوزه برود و علوم دینی را کسب کند تا بعداً معلم دینی یا قرآن شود. به تیپ تپل، چهره خندهرو و شخصیت اجتماعیاش میخورد. صحبتهایم را با التماس دعا گفتن تمام کردم تا راحت باشد و به کارهایش برسد. خودم را مشغول مطالعه تابلو اعلانات نشان دادم اما ذهنم درگیر صحبتها، لحنها، چهرهها و منظور دانشآموزانی بود که با آنها به گفتوگو پرداختهبودم؛ ذهنم درگیر یک کلاسی بود که در آن شرکت کردهبودم و تجربیات و بهرههایی که باید میبردم...