بیدار شدم؛ مثل هر روز.

ساعت ۶:۴۵؛ مثل هر روز.

بی‌میل برای رفتن به مدرسه؛ مثل هر روز.

نه این که تنبل باشم و بخواهم برای کمی بیشتر خوابیدن قید فراگیری علم را بزنم؛ نه. اتفاقا در کارهای دیگرم بسیار هم کوشا :) هستم. 
نه این که درس‌هایم ضعیف باشد و مضطرب از رویارویی با دبیرها باشم؛ نه. اتفاقا به صفت بسیار فاضلانه «خرخون» نائل آمده‌ام.

مشکل درون منِ دانش‌آموز نیست؛ مشکل درون مدرسه است. مدرسه‌ای که تهی از نشاط است. مدرسه‌ای که دیوارهایش به انواع جملات انگیزشی با رنگ‌های بسیار زیبا تزئین شده‌است اما همین دیوارها هم نمی دانند باید چگونه با ضخامتی به اندازه دیوارهای زندان و زمختی‌ای که از سیمان‌ شدن پیدا کرده‌اند معنای لطیف جملات روی خودشان را منتقل کنند. دیوارها دچار تناقض شده‌اند؛ درست مثل دانش‌آموزانِ محصور درونشان.
دانش‌آموزانی که گاهاً حتی رشته‌شان هم خودشان انتخاب نکرده‌اند بلکه به دلیل قبولی دخترعمویشان در یکی از رشته‌های تجربی در دانشگاه قوزآباد مجبور شده‌اند رشته‌ای غیر از رشته مورد علاقه‌شان را انتخاب کنند.

دانش‌اموزانی که در پس خنده‌های مستانه دوران نوجوانی‌شان اضطراب از آینده‌ای نامعلوم دیده می‌شود. حق دارند. وقتی نه رشته‌شان مورد علاقه‌شان است نه هدف‌شان؛ حق دارند نگران از آینده‌ای باشند که هر روز آن را می‌بینند. هر روز در کوچه و خیابان جوان‌هایی را با انواع مدارک دانشگاهی می‌بینند که بیکارند.

این آینده را جامعه برای جوانی سرزنده ساخته‌است. جامعه‌ای که بدون اندکی تفکر فقط معتقد به یک مسیر است؛ مسیری که در آن هر کسی با هر علایقی باید دکتر یا مهندس شود! و چه ورزشکاران، نقاشان، نویسندگان، موزیسین‌ها و آرایشگرانی که قدم در این مسیر گذاشته و بعد از شانزده سال فراگیری علم، مدرک خود را به گردن انداخته‌ و به خانه پدر برگشته تا شاید بتواند شغلی برای خود دست و پا کند.

جامعه‌ای که در چنین مسیری حرکت می‌کند انتظار هم می‌رود معیار خوب بودن دبیرش به جای کیفیت آموختن علم بشود درصد بالاتر در کنکور و معیار برتری مدارسش به جای تربیت انسان بشود رتبه برتر در کنکور و چه دردی از این بالاتر که تربیت دکتر و‌ مهندس ارجحیت پیدا کند بر تربیت انسان؟